نامهای به پدر .........
سلام!
هر بار که سلامت کردم، سکوت و نگاهت، جواب سلامهایم بود. دست خودم نیست بابا. کمی سن، بیشتر از این امکان فکر به من نمیدهد. اما با همین سن و سالم، خوب فهمیدهام که آن قدر به زیباییهای دنیا دل بستهایم که گوشهایمان تنها با غیبت و حرفهای بیهوده پر شده است. پس این حق ماست که از شنیدن پاسخت عاجز باشیم!
بابا جان، بیش از دوازده بهار است که شکوفههای سبز زندگی را دیدهام، اما احساس میکنم «دوازده» پاییز زرد است که مردم این شهر، شادابی و مهربانی شما را فراموش کردهاند.
. . . و من حالا در پناه لطف مادر به حقیقت فکر میکنم. کسی هم نمیداند که دوری تو بادلم چه میکند !
این بار خواستم نامهای برایت بنویسم. چرا که مدتهاست با دوستانت در اینجا همنشین شدهام و با گریهی ایشان، گریه و با غصه ایشان، غصه و با اندوهشان، غمگین میشوم. حرفهای خوبشان، حقایق بزرگی از تو به من نشان میدهد. نمیدانم چرا هر چه میگویند، با آن چه که من میان این مردم میبینم، تفاوت دارد؟
دستان خودم نیز کوچک است و تو در آن بالا هستی که نمیتوانم دستی به سویت دراز کنم.
قدمهایم کوچک و کوتاه است و تو از من بسیار جلوتر هستی. آن قدر از ما زمینیها دوری که نمیتوان تو را با چشم دید، برای اینکه دل ما از تو دور شده است.
حرفهایم را خوب بخوان. میخواهم از این جا بگویم. از اینکه جمعه شب هر هفته، در مدرسهی «الوارثین» که خودت مؤسس آن بودی، با جمعی از دوستانت، بر سر درس مینشینم. درس ما تنها اشک است و فهرست دروس آن، جهاد، بزرگی، ایمان، صداقت، شهادت و گذشت نامگذاری شده است. بر خلاف همه جا، رنگ و بو و محیط آن فرق دارد.
هیأت الوارثین، همان مدرسهای است که زمان جنگ آن را (موقعیت الوارثین) میخواندند. بعضی از شاگردانش که الآن اینجا هستند، میگویند: ما مردودی آن دوران مدرسهایم!
هر چند یک بار، سرمشقی از صفات تو را برایمان میخوانند و من با همهی فکر کوچکم میپندارم که تو چه قدر بزرگ بودی و عظمت داشتی.
مادر نیز گاهی اوقات که دلتنگ تو میشود، از شما برایم قصه و حکایتی نقل میکند و هر درسش، تکلیف جداگانهای برایم می شود.
بابا جان، میگویند: با بهترین اخلاق، صبر و پایداری، ایمان و تقوا، تواضع و اخلاص و معدل بالا به شهادت رسیدی.
میگویند: هر کس شهید نشده، معدلش کمتر از «ده» بوده است. من از صحبتهای آنها ماندهام!
میگویند: تو خیلی اهل تنهایی و سکوت بودی؛ اما نمیدانم چرا خیلیها در این جا با شلوغی و سر و صدا شیطان را دعوت میکنند!
میگویند: تو تنهایی را برای اینکه به خدا فکر کنی، دوست داشتی؛ اما این جا خیلیها برای فکر و خیال دنیا، تنهایی را دوست دارند!
میگویند: نمازهایت قشنگ و دیدنی بود؛ اما من دیدهام که خیلیها در نمازشان، حال رفتن به رکوع و خمیدگی در برابر خدا را ندارند!
میگویند: گذشت و تواضع تو، آدمهای بد را خوب میکرد، اما نمیدانم چرا خیلیها، حتی با دوستان همرزمشان، با بدی رفتار میکنند و خصوصیات «تو» را ندارند!
میگویند: اهل «سبقت» در سلام بودی؛ اما من ناراحت میشوم که اینجا، خیلی ها به برادر دینی خود سلام نمیکنند!
میگویند: تو با چند خرما و یک قمقمهی آب، چند روز را میگذراندی. همیشه هم از خدا به خاطر ناسپاسیات، طلب بخشش میکردی؛ اما بابا جان، من این جا میبینم، بعضی ها آن قدر میخورند و ثروت جمع میکنند که یادشان می رود از خدا سپاسگذاری کنند!
میگویند: تو برای رضایت «حق الناس»، روی دست و پای مردم میافتادی. روزها به دنبال صاحب مال مردم میرفتی تا حلالیت آنها را بخواهی. اما این جا خیلیها، استفاده نکردن از وسایل بیت المال را کاری احمقانه میشدانند!
میگویند: تو «زبان» را تنها وسیلهی گناهان میدانستی؛ اما این جا خیلیها با زبان خودشان، زبان حال گناهان دیگران میشوند!
میگویند: خیلی کم می خوابیدی؛ اما من فکر میکنم، این جا خیلی ها که بیدارند، در خواب غفلت به سر میبرند!
میگویند: ما شاگرد پدرت بودیم، دوست او بودیم. از تو تعریف میکنند؛ اما من دوست دارم آنها مثل خودت باشند!
خلاصه بابا جان، همه اینها معما شده بود تا سال گذشته ایام عید که برای بازدید به جبهه رفتیم. خیلی از چیزها، همان جا برایم روشن شد. دانستم چرا خاک جبهه، همه را از خود بی خود میکند. می دانستم چرا از شهر خوشت نمیآید. آن جا فهمیدم که وقتی سفارش کرده بودی: « به داد خود برسید، وقت تنگ است»، چه قدر نگران امروز ما بودی.
آن جا فهمیدم که تو چرا اسم و نام خودت را از «محمود» به «عبدالله» تغییر دادی، تا بنده خوبی برای خدا باشی.
وقتی به سرزمین «طلائیه» رسیدیم، «آقا جعفر» از تو برایمان بسیار گفت. از آن شبی که در میدان پر از مین و سیم خاردار معبر زدی.
اصلاً «طلائیه» بوی خودت را میداد. از غروب و تنهایی آن جا فهمیدم که تو چقدر با خدا دوست بودی. خوش به حالت. آن جا فهمیدم که چرا دوستانت دلشان برای تو تنگ میشود و هر جمعه شب، به دعا و راز و نیاز مشغول میشوند.
بابا جان، راستش در این نامه، به خودم قول دادم که از دلتنگی خودم برایت چیزی نگویم. درست مثل خودت که بعضی حرفها را در دلت نگه میداشتی.
دوست داشتم وقتی نامهام به دستت رسید، خوشحال شوی و افتخار کنی که فرزندت، به خاطر آن که هرگز تو را ندید، از خدا شاکی و گلهمند نیست. دلتنگی من از این است که مردم تو را فراموش کردهاند.
بابا جان، اینجا هم خوب است. من در کنار مادر مهربانم و پدری دلسوز، همانند خودت که وجودش بوی عطر تو را میدهد، در کنار خواهر کوچکم، قول دادهام آن گونه که تو دوست داشتی، زندگی کنیم.
جمعه شبها، در هیئت الوارثین، سری به ما بزن. دوستت دارم. منتظر جواب نامهات هستم. از قول من «امام» را ببوس و به دوستانت سلام برسان.
نامهام را برایشان بخوان، تا بدانند فرزندت برای خودش مردی شده است. خداحافظ بابای مهربانم!
فرزندت: محمود نوریان