وادی مقدس ! آره اینجا مقدسه اما مکه نیست، مسجدالاقصی داره ولی قدس نیست، حرم اباالفضل (ع) رو میبینی اما کربلا نیست، اینجا طلاییه است و مقدس به سرخی خون شهید
پا برهنه میشم، بسمالله میگم و قدم برمیدارم. میام بالای یک بلندی، کنار گودالی که توش یه تانکه، همون تانکی که صدای خرد شدن استخوان بچههای فاطمهرو شنید، همونهایی که رو لباسهاشون نوشته بودند : " می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم "
به گودال خیره میشم و چشمهامو میبندم : خدایا، این همون گودالیه که توش حسین زهرا رو سر بریدند این همون تل زینبیه است.
زانوهام میلرزند، دیگه نمیتونم بایستم ، میشینم و زیارت عاشورا رو زمزمه میکنم اما هنوز چشمم به اون تانکه و اون گلی که زیر شنیهاش پرپر شد، حتی چفیهاش رو هم تو دهنش گذاشت تا صداش در نیاد ...
دیگه دارم آتیش میگیرم، از این همه غربت، از این همه فراموشی ....... خدایا، چطور میشه حق اینارو ادا کرد ؟؟؟؟؟؟
درونم آشوبه، دلم میخواد داد بزنم.
خورشید، این شاهد آتشین که تو اوج فلک جا شه دیگه به وسط آسمون رسیده. نگاش میکنم و ازش میخوام باهام صحبت کنه چون اون همه چیزو دیده : درست تو همین ساعتها، یه روز دستهای قلم شده ساقی لشکر امام حسین (ع) رو دیده یه روز هم تو همین سه راهی شهادت دست بریده فرمانده لشکر اما حسین (ع) حاج حسین خرازی رو دیده ...... یه روز س بریده حسین (ع) رو دیده و یه روز هم پیکر بی سر حاج ابراهیم همت ....... یه روز جسم پاره پاره علی اکبر رو دیده یه روز هم بدن قطعه قطعه مهدی باکری رو .... طلائیه! با من سخن بگو و پرده از رازی بردار که سالها تو و خدای تو شاهد آن بودهاید. طلائیه! چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیر انداختهای. با کسی سخن نمیگویی و سکوت پیشه کردهای. اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار میکند و بیداری را در رگهای انسانهای به ظاهر زنده میریزد. اینجا همه از سکوت تو میگویند و من از سکونتی که در تو یافتهام و تا امروز چقدر از تو و نفسهای طیبهات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بیادعایت که مس وجود را با طلای ناب شهادت معامله کردند، دور بودهام. چه احساس حقیری است در من که توان شنیدن قصههای پرغصهات را ندارم. طلائیه! میگویند، اینجا جایی است که شهیدان حسین وار جنگیدهاند و من از بدو ورود به خاک پاکت تشنگی را در تو دیدهام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشستهام. اینجا چقدر بوی حنجرههای سوخته میآید و چقدر دستها تشنه وفایند. طلائیه! من در این سرزمین حتی به قمقمههای عطشان سلام میدهم و سراغ عباسهای تشنه لب را از آنان میگیرم . مگر میتوان سالک عاشورا بود و تشنگی را فراموش کرد و از کنار حلقهای شعلهور بی تفاوت گذشت. طلائیه! من با تمام وجود در تو جاری میشوم تا در میان نیزارها و نیزه شکسته ها، سرهای ستارهگون برادرانم را به دامن گیرم و برایشان از زخم بگویم، از اسارت، از تنهایی، از غربت، از… طلائیه! از فراز همه روزهایی که بر تو گذشت بر من ببار و تشنگی این دل در کویر مانده را فرو نشان. میخواهم در تو جاری شوم، میخواهم رمز شکفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانههای زخمی تو چه دلهایی که آشیان نکردهاند. طلائیه! میگویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی که در پی لیلای شهادت در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد. من امروز آمدهام ردپای او را تا افقهای بینهایت و در امتداد عشق جست وجو کنم. اینجا عطر او لحظهها را پرکرده است و دستهایش هنوز مهربانی را منتشر میکند. طلائیه! من از سکوت راز آلودت درسها آموختهام! با من سخن بگو!
خاطرات: از یه دوست مهربان و بی ریا که من به ایمان واخلاصش غبطه می خورم |