سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بیایید شهید شویم... - بسیجی اقتدار ملت
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | RSS | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو
درِ دانش را استوار کنید که در آن شکیبایی است . [عیسی علیه السلام]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :51057
بازدید امروز :2
بازدید دیروز :1
اوقات شرعی
» درباره خودم
بیایید شهید شویم... - بسیجی اقتدار ملت
پایگاه شهدای معلم
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است
» لوگوی وبلاگ
بیایید شهید شویم... - بسیجی اقتدار ملت
» فهرست موضوعی یادداشت ها
» مطالب بایگانی شده
» جستجو در وبلاگ

» آوای آشنا
» بیایید شهید شویم...
**اول کاری بگم: اگه حوصله نداری همشو بخونی، از((نمای آخر))به بعد بخون**

 در آخرالزمان شهادت خوبان امت مرا گلچین می کند....پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آْله وسلم)


 نمای اول)) هر وقت اسم شهید میاد، همه ذهن ها می ره توی جبهه


 ها. هر وقت اسم اخلاص میاد، بی اختیار لشگر سپاهیان اسلام جبهه، جلوی چشمان آدم رژه می روند. کسی چه می داند. همه ما دوست داریم آن زمان ها بودیم و .....- بزار رک و راست بگم- آن زمان ها بودیم و شهید می شدیم.


 نمای دوم)) بابا! همه فکر می کنند ما نمی تونیم شهید بشیم. تا اسم جبهه می یاد، فکر می کنیم شهدا مثل ما نبودند که شهید شدند، یا به عبارت دیگه انسان نبودند. از جنس فرشته بودند. خلاصه کلام : آقا جون! ما نمی تونیم شهید بشیم. زور زیادی نزن!!!....


 نمای سوم)) احسان بچه محل ما بود. اصلاً زمان جبهه ها هم نبودش...چشمش رنگ جبهه رو ندیده بود. هرکسی بهش می رسید، جذبش می شد، یهو می دید توی دام محبتش(!!!) گیر کرده. اونوقتا ما که رفیقای نزدیکش بودیم، تحویلش نمی گرفتیم...می گفتیم، اینم مثل آدمای دیگه.یه بار عروسی خواهرش بود. لنگه ظهر گفت سوارشو! منم سوار شدم با اون موتور گازی گازشو گرفت. رسیدیم مسجد...گفت: وقت نمازه....گذشت.....تلفن زنگ می زد. بلند شدم که برش دارم. ته دلم لرزید.نمی دونم چرا....گوشیو برداشتم:


- الو؟


- الو بابات خونه است؟


- گوشی باشه بگم بیاد....


- سلام ممد! چی شده؟؟


- سلام آقا مهدی! حاجی رفت...حاجی شهید شد....


و گوشی تلفن افتاد......دم بیمارستان جای سوزن انداختن نبود. همه مات و مبهوت....فرداش احسان روی دست ها بود. حالا هم به گلزار شهدا که بری، می بینی یه جا نوشته شهدای قرآنی، اونجا 31 شهید کنار هم خوابیدن. 31 شهیدی که کوچکترین شون 11 سال داشت. 11سال!!! هیچکس نمی دونه که اون 11 ساله چی توی سرش بوده که وصیت نامه نوشته و می خواد شهید بشه....


 نمای چهارم)) شام غریبان بود. با مهدی رفته بودیم گلزار شهدا. جاتون


 خالی. همه جا شمع روشن بود.....اهه.!! این که سید محمد مهدیه.


 قبلاً توی پادگان آموزش می داد. خداییش آدم شوخی بود. حالا اینجا


چیکار می کرد؟ خدا میدونه...


- سلام! از این طرفا؟؟


- هیچی الاف بودیم، گفتیم بیاییم اجبارآ ثواب کنیم!!!


رفتیم یه جای خلوت. یه جای تاریک...صحبت از شهادت شد.


- می خوای شهید بشی؟؟


- خدا خیرت بده! این سئوالیه می پرسی؟؟ مگه تو نمی خوای؟؟


- هیچی، همین طوری گفتم....


 نمای آخر)) آهای برادر!! آهای خواهر!! با تو ام. تویی که مطمئنم دوست داری شهید بشی....حرف دلم رو می خوام باهات بزنم. سر نمازات که رسیدی، نترس!! دعا کن بگو می خوام شهید بشم....چیه؟؟ روت نیست؟؟ می دونم. ما روسیاها(خودمو می گم)  کجا و لیاقت شهادت کجا؟؟ اما نه! همه این حرفا روزدم، تا اینجا کشوندمت که اینو بگم: به خدا بگو: خدایا منو شهید کن! خدایا!! با توام! نگو که لیاقت ندارم. اگه حرف به لیاقت باشه، همه نعمت هایی رو که دادی، لیاقتش رو ندارم. حالا چی میگی خدا؟؟ شهید می کنی یا خودم شهید بشم؟؟؟(سه کلمه آخرو جدی نگیرین)....راستی! یه وقت شهید شدین، ما رو فراموش نکنین ها..هرکسی می خواد شهید بشه، توی کامنتا بگه، جدی می گم، می خواهیم گروه عاشقان شهادت رو تشکیل بدیم. این گروه چندتا وظیفه داره. یکیش اینه که بعد از نمازها برای شهادت همدیگه دعا می کنیم... حالا اگه میخوای تو گروه باشی، تو کامنتا بنویس.....منتظرم....یازهرا....


 


 


نوشته شده توسط : علی کاکادزفولی




پایگاه شهدای معلم:: 86/2/20:: 10:41 صبح | نظرات دیگران ()